داستان تخیلی او (2)


با فشار تکمه فندک که تصویر مینیاتوری دخترک باربی  بروی آن نقش بسته  و دیدن شعله کوچک آتش  دلم کمی گرم می شود . مقاربت و نزدیکی آن شعله کوچک و نوک سیگار که با نوک دماغ گوشتی من  در یک راستا است  مولدی مبارک را  به درون غم دار و  درد آلودم هدیه می دهد  دودی, هوایی , ابری,  مه ای گردنده در گلو . یاد آور  تمامی گذشته ام . بوی تند سیگار . بوی تند سیگار  پدرم که همیشه بخشی جدا نشدنی  از پدرم  و پیکان مدل 51 او بود  همان پیکانی که  در مسیر جاده جمکران – قم جهت ادای  نذر شفا یافتن دختر کوچک و توپول  پدر و مادرم  در هم شکسته شد و تبدیل به تابوت پدرم  شد . سیگار یاد آور تمامی از دست رفته هایم است .اولین  پوک را به سیگاری زدم  که لب عباس آن را به کام گرفته بود .عباس برای من تبلور مطلق قدرت و زیبایی  یکجا بود  سیگار  را دوست داشتم چون عباس دوست داشت . موتور سیکلت  هندا 125 را دوست داشتم چون عباس عاشق آن بود . شب های  جمعه  در پارک جمشیدیه  دو و سه  پوک حشیش را دوست داشتم چون عباس آن را دوست داشت .دنیا با تمام زیبایی هایش , روز  و شب   همه و همه  برایم عباس بود . بوی  عفونت  لثه و دندانهایش  برایم  شمیم عشق بود . ودر نها یت  بهای تمامی این دلبستگی ها  معادل  یک جارو برقی ,یک آبمیوه گیری , یک  یخچال  دو درب بود  که من از روی جهیزیه ام برداشتم  و فروختم  و به او دادم  و او رفت .

خانم  ما اینجا  بیشتر از این که همکار باشیم  دوست  هستیم , فامیل هستیم , اصلا ما یک خانواده ایم . من از شما می خواهم اینجا  احساس غریبی  و غربت نکنید  اینجا را خانه خود تان بدانید و  راحت باشید . از همه نظر  راحت باشید  . از امروز که در این شرکت مشغول کارمی شوید  تصور نکنید اینجا محل کار است  با تمام وجود در نظر داشته باشید اینجا منزل خودتان است و من  مدیر و رئیس  و صاحب شرکت  و کارفرمای شما نیستم بلکه عضوی از خانواده شما هستم . من امید وارم  در کنار هم  روزهای خوش و پر باری داشته باشیم  

شرکتی بود بر فراز برجی مدون و بلند در شمال میدان ونک  با زمینه فعالیت مشارکت در ساخت ( تولیدی- صنعتی ) مضاربه مشاوره در امور؛ اخذ انواع وام اخذ تسهلات ریالی - ارزی ارائه طرحهای توجیهی , شرکت مهندسی سرمایه گذاری.مدیر و مالک اصلی شرکت مردی بود با ته ریشی  آراسته و آنکارد کرده  با رعایت کامل" الحق نسا " در روی گونه و زیر گلو و لکه ای متراکم و تیره و برجسته میان دو ابرو . برجی که ما بر فراز آن بودیم چهار سو  و بال داشت و واحد ما در بال شمال غربی بود و میز من دیدگاهی  مشرف به شمال  و غرب تهران داشت . بعد از گذشت چند ماه رابطه من و جناب مدیر از فامیلی و خانوادگی گذشت و بنا به توافق دو طرفه در حد بالا تنه ادامه پیدا کرد . روزهای پی در پی من بعد از وقت اداری  و بستن درب ورودی  و قطع خطوط تلفن  در حالی که مدیریت  محترم  بدنبال گمشده کودکیش و گره کور "عقده ادیب" خود در میان بدن فربه و چاق من مانند گربه ای گرسنه بدنبال دنبه و چربی  می گشت  چشم به دور نمای پنجره کنار میز کارم داشتم و خزیدن خورشید را در پشت برج میلاد می دیدم  و در سرخی غروب "عقده الکترا " خویش را جستجو  می کردم  تا پایان سفر خورشید و گرگ میش شدن آسمان وخالی کردن  قوری و خاموش کردن سماورآبدارخانه شرکت و نوشیدن آخرین چایی  یک روز پر کار . با گسترش رابطه و تقاضای بیشتر جناب مدیر من حاضر نشدم برای یک موقعیت شغلی  قیمتی  بیشتر از این پرداخت  کنم  و این عدم پرداخت باعث اخراج همراه با توهین و تحکم  من شد.

 

ادامه دارد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 20 آبان 1395برچسب:, | 23:9 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود